پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 17 روز سن داره

پارسا كوچولو

مسابقه نی نی شکمو

شرکت کننده گرامی   با سلام ؛   عکس ارسالی شما مورد تائید قرار گرفت. دوستای گلم اگه میخواین به پارسای شکمو رای بدین کد 311 رو به 20008080200 پیامک کنید. مرسی از لطفتون . ...
10 تير 1392

مروری بر خاطرات روزمره پسر گلم

این عروسکتو خیلی دوست داری بهش میگی نی نی بعضی وقتا بغلش می کنی خیلی بامزه و با لحنی آروم میگی گریه نکن پسرم می برمت پارک از بین چیزای شیرین عاشق بستنی ، کیک تولد ، شیرینی دانمارکی ، آبمیوه و پاستیل هستی البته سعی می کنیم که شیرینی ها رو فقط تو مهمونی استفاده کنی .   ببین چطوری در عرض چند ثانیه همه جا رو بهم می ریزی رول کیسه زباله رو باز می کنی و همشو پهن می کنی تو آشپزخونه . اینم یکی از سرگرمیهای روزانه شماست دیگه !!! علاقه خیلی زیادی به کتاب های شعر و داستان داری یه عالمه کتاب داری و هر ماه در حال اضافه شدنه موقع خواب میگی قصه بخون .   cd های عمو پورنگ...
1 تير 1392

بازم گردش

عزیز دلم روز جمعه 24 خرداد ساعت 5:45 صبح از خواب بیدار شدی و از خوشحالی که قراره بریم گردش دیگه نخوابیدی ساعت 6:30 با خانواده دایی بهرام رفتیم روستای دلخان ( شش پیر ) البته بابایی با خانواد عمو شهرام ساعت 10 به جمع ما پیوستند به همه خیلی خوش گذشت خصوصا توپولوی من ، تا می تونستی آب بازی کردی ، توپ بازی ، شیطونی ، رقص و ... واقعا طبیعت زیبایی بود ساعت 7 عصر برگشتیم. اینم عکسای این روز قشنگ تا چشمت به رودخونه افتاد گفتی بریم دریا ولی انقدر آب سرد بود که پاهاتو که تو آب گذاشتی منصرف شدی . این روزا تا از دستم ناراحت میشی میگی وای وای خسته شدم ...   مامان : از چی ؟! پارسا : از دست مامان ...
26 خرداد 1392

پارسا و گردش و تفریح

این روزا از هر فرصتی برای گردش بردنت استفاده می کنم حداقل هفته ای دوبار پارک یا شهربازی یا تفریح خارج از شهر روز چهارشنبه 15 خرداد با خانواده خاله مهین ، دایی بهرام و عزیز جون رفتیم غوره دون بیضا تا چشمت افتاد به چشمه گفتی بریم دریا هر چی می گفتم مامان این چشمه است میگفتی نه دریا آب چشمه خیلی سرد بود ولی اصرار داشتی که بری وسط آب همین کارو کردی ولی تا نشستی تو آب یخ کردی و با گریه بلندت کردیم نازی ببعی یه مدتیه عاشق ببعی و مرغ و خروس شدی از صبح تا غروب که برگشتیم می گفتی بریم پیش ببعی ها و هر سری دست به دامن یه نفر میشدی که بری پیش ببعی ها هر کاری می کردیم که ازشون فاصله ...
20 خرداد 1392

جشن پایان دوره مهدکودک

روز چهارشنبه 8/3/92 جشن پایانی مهدکودک دنیای شیرین بود قرار شد تمام بچه ها ساعت 2 بعد از ظهر سالن دوکوهکی باشن جدیدا بعضی مواقع از خواب ظهر فرار می کنی اون روز هم اصلا حاضر نبودی بخوابی ولی چون می خواستم خسته نباشی به هر شیوه ای که بود خوابیدی ولی مجبور شدم بعد از نیم ساعت بیدارت کنم چون دیر شده بود . نهایتا ساعت 2:35 اونجا بودیم البته پشیمون شدم چون شما تو سالن ما هم بیرون نشسته بودیم و تا ساعت 4 که جشن شروع شد هیچ خبری نبود این جشن مختص پیش دبستانی ها بود و گروه های دیگه مثل 2 -3 سال که شما بودین فقط یه سرود اجرا کردن چند روز قبل از جشن که رفتم بلیط بگیرم مدیر مهد می گفت خانم جعفری (مربی) خیلی استرس داره و میگه اگه پارسا وسط اجرا...
14 خرداد 1392

ببخشید مامان

چقدر سخته وقتی که بچه ها یه کارایی می کنن که مجبور میشی دعواشون کنی و بعدشم به خاطر اینکه واقعا تنبیه بشن چند دقیقه باید بهشون کم محلی کنی . عزیزم همیشه دیدن اشکات وقتی که دعوات می کنم برام خیلی سخته سعی می کنم تا اونجایی که میشه این اتفاق نیفته ولی متاسفانه همه مادرا برخلاف میلشون گاهی مجبور به این کار میشن ولی امشب یه چیزیو متوجه شدم اینکه یاد گرفتی معذرت خواهی کنی و اشتباهتو بپذیری چون سریهای قبل خودم ازت میخواستم که بگو ببخشید معذرت میخوام اما این دفعه وقتی که دیدی خیلی ناراحتم و بهت بی توجه شدم ملتمسانه میگفتی مامان بِبَشید بِبَشید ( ببخشید ) دوستت دارم و گریه می کردی ، حدود ده دقیقه این قضیه طول کشید دلم میخواست همون...
8 خرداد 1392

بابایی روزت مبارک

  بابا . . . جونمی ، عمرمی ، قلبمی . . . دوستت دارم و به شما افتخار میکنم . امید که سایه شما تا ابد بر سر ما باشد. بابا دوست دارم بابت تمام زحماتی که کشیدی دستانت را می بوسم و ممنونتم . روزت مبارک بابای من بهترین بابای دنیاست.     دیروز جمعه 3 خرداد روز پدر بود صبح رفتیم دارالرحمه سرخاک دو تا آقاجونا البته چون هوا خیلی گرم بود شما رو با خودمون نبردیم به زن دایی می گفتی بریم سر خاک آقاجون . وقتی داشتم فاتحه می خوندم خیلی دلم گرفت دومین سالی بود که دیگه نمی تونستم واسشون کادو بگیرم هر دوشون خیلی دوستت داشتن ولی افسوس که تا اومدی مفهوم آقاجون رو بفهمی هر...
4 خرداد 1392

اتفاقات 10 روز اخیر

تو این مدتی که نبودم خیلی سرم شلوغ بود و مجبور شدم دو شیفت برم سرکار صبح ساعت 7 از خواب بیدارت می کردم خیلی ناراحت میشدم ولی پسر خوبی بودی تا بیدار میشدی سلام می کردی و تا می فهمیدی  می خوای بری خونه عزیزی و عمه جونو ببینی  کلی ذوق می کردی صبح تا ظهر اونجا بودی حدودا ساعت یک میومدم خونه ناهار می خوردیم شما رو میرسوندم مهد دوباره می رفتم سرکار تا ساعت 8 یا 9 شب که میومدم دنبالت حدودا 8 روز برنامه تقریبا به این صورت بود البته دو سه روز مهد نرفتی و کلا خونه عزیز جون بودیم چون اونجا به محل کارم نزدیکتر بود و مجبور نبودم صبح زود از خواب بیدارت کنم واقعا خیلی سخت بود دست زن دایی درد نکنه که تو این چند روز از خودم بیشتر مواظبت بود و حسا...
1 خرداد 1392

پارسای سه ساله

واقعا روند رشد بچه ها خیلی جالبه هر ماه نسبت به ماه قبل تغییر می کنند همیشه وقتی این جمله ها رو می شنیدم فکر نمی کردم اینطوری باشه ولی هر چی پارسا بزرگتر میشه بیشتر به این قضیه میرسم. عکس گرفتن از شما موقع ارتکاب جرم خیلی مشکله ولی این عکسا رو تو یک ماه اخیر گرفتم. اواخر فروردین عروسی پسردایی مامان بود به شما خیلی خوش گذشت کلی رقصیدی از اون موقع تا حالا همش میگی بریم عروسی ، برقصیم ، دست بزنیم ، کِل بزنیم . نوع دست دادنت عوض شده و مدل بزن قَدِش شده و یه سری کلماتی موقع احوالپرسی به کار میبری که همه میخوان بچلوننت مثلا کوچیکم ، چاکرم ، مخلصم ، سلام مامان برسون سلام باباتم برسون. کلماتشو خیلی پرانرژی و با احساس ...
17 ارديبهشت 1392