پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 17 روز سن داره

پارسا كوچولو

مادرم روزت مبارک

روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته ی تو، صبوری ! روز مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده ی تو ،دلواپسی ! روز مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه ی تو، بیداری ! روزمادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن توچروک شد ! روز مادر یعنی بهانه ی در آغوش کشیدن او که نوازشگر همه ی سالهای دلتنگی تو بود ! روز مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن ....           "مادر مهربونم" "  مادر و مادرشوهر (خاله جون ) خوبم و آقا پارسا  " اولین شعر مادر که خوشکل مامان تو مهد یاد گرفت : ...
12 ارديبهشت 1392

روز معلم مبارک

معلم هدفت عشق است و ایثار هزاران خفته از عشق تو بیدار روزت مبارک   عسل مامان این کادوهایی که می بینی اولین کادوهای روز معلم شماست که به تعداد 7 نفر آماده شده مربی ها ، کمک مربی ، سرایدار و مدیر محتوای این بسته ها شکلات خوری ، بستنی خوری ،ظرف میوه ،  اسپری ، کیف پول و ست خودکار و جاکلیدی بود.  ...
12 ارديبهشت 1392

عکس های آتلیه سه سالگی

   آن روز که به دنیا آمدی، یک نفر بودی برای یک دنیا ولی حالا یک دنیا هستی برای من    این قدر تو رو دوست دارم که هیچ کسی کسی رو اینجوری دوست نداره این قدر برات می میرم قد یه دنیا خوبی قد هزار تا ستاره بی تو دلم میگیره، وقتی تنها میشم کارم انتظاره این قدر تو رو دوست دارم که هیچ کسی کسی رو اینجوری دوست نداره وقتی نگاهم می کنی قشنگیاتو دوست دارم حالت معصوم چشات رنگ نگاتو دوست دارم  وقتی صداتو میشنوم دلم برات پر می زنه ترس یه روز ندیدنت غم بزرگ قلبمه       با تمـام مـداد رنگـی هـای دنـیا بـه هـر زبـانی که بـدانی یـا نـدانی ! ...
1 ارديبهشت 1392

خریدهای تابستانه

خوشکل مامان دیروز من و شما و بابایی رفتیم خرید ، چند مدل لباس تابستونه گرفتیم که امیدوارم خوشت بیاد البته موقع خرید چون حوصله نداشتی که لباسا رو واست بپوشم از دستم می گرفتی میذاشتی کنار می گفتی نه نمی خوام . نمی دونم شایدم نگران جیب بابا بودی ؟!! این یکی هم هفته قبل خریدم. راستی یه خبر خوب نادیاجون (دختر خاله) که پنج ماهه بارداره نی نی ش پسره دومین کادوشو هم دیروز گرفتم . اولین کادوشم یه لباس سه تکه سرمه ای سفید بود که از مشهد خریدم. ...
22 فروردين 1392

تعطیلات نوروز 92

تعطیلات عید نوروز امسال هم مثل هر سال خیلی سریع سپری شد چند روز اول که درگیر تولد شما بودیم سه روز رفتیم شهرستان ، مابقی هم مشغول دید و بازدید و تفریح ولی خیلی بهمون خوش گذشت چون هرجا بودیم همه دور هم بودیم و بساط خنده و رقص شما برپا بود ، دیگه حسابی معروف شدی هر جا می رفتیم دعوتت می کردن به رقص ، شما هم  از خدا خواسته می گفتی آهنگ بذار برقصم .    رودخونه کنار سد سلمان فارسی   مثل همیشه عاشق آب بازی ، با اینکه یه کم هوا سرد بود ولی نتونستیم مانع رفتن شما به رودخونه بشیم.   نمای کلی از سد سلمان فارسی         تو...
21 فروردين 1392

سال نو مبارک

    ای خدای دگرگون کننده دلها و دیده ها ای تدبیر کننده روز و شب ای دگرگون کننده حالی به حالی دیگر حال مارا به بهترین حال دگرگون کن سال نو مبارک لحظه تحویل سال ساعت 14:31 سفره هفت سین سال92 عیدی خاله شمسی به شما که با وجود مشغله های زیادی که داشت خودش اونو درست کرد. قبل از سال تحویل خواب بودی حدودا ده دقیقه مونده بود که بیدارت کردیم خیلی ناراحت بودی ولی بالاخره هر طور شده بود تا لحظه سال تحویل سرحال شدی ما که دعا می کردیم دستاتو بالا گرفته بودی و دعا می کردی ، قران رو برداشتی می گفتی می خوام بخونم . اولین عیدی رو از بابایی گرفتی که پنجاه هزار تومان بود که وسط قران...
7 فروردين 1392

همسر عزیزم تولدت مبارک

تولد باباجون یکم فروردینه ، هرسال مشکل من اینه که اون روز هیچ شیرینی فروشی کیک تولد نداره . دیشب داشتم از سرکار برمیگشتم خونه تصمیم گرفتم بابایی رو سوپرایزش کنم سر راه یه کیک گرفتمو اومدم خونه شما که حسابی ذوق زده شده بودی چون عاشق تولد ، کیک تولد ، رقص تولد و خلاصه هر چیزی که مربوط به اون میشه هستی . با اون زبون شیرینت به بابا گفتی تولدت مبارک ، دست می زدی و شعر تولد واسش خوندی . حسابی رقصیدی دست ما رو می گرفتی می گفتی پاشو برقص ، آهنگ بذار . دو تکه کیک خوردی البته اگه اجازه میدادیم بازم می خوردی ولی دیگه زیادیت می شد. تا شمعو روشن می کردیم اجازه نمی دادی باباجون فوت کنه و خودت سریع ترتیبشو می دادی اینم شم...
21 اسفند 1391

سخت ترین روزهای زندگی

فکر می کنم سخت ترین روزهای هر پدر و مادری زمانیه که خدایی ناکرده بچه ها مریض میشن یا یه مشکلی واسشون پیش میاد اون موقع است که دوست دارن تمام زندگیشونو بِدَن ولی دلبنشون سالم باشه روز دوشنبه 30 بهمن یکی از روزهای بسیار سخت من و بابایی بود ماجرا از این قرار بود که به خاطر اینکه پارسا زیاد سرما می خورد و مجبور بود دائما آنتی بیوتیک استفاده کنه دکتر تشخیص داد که لوزه سوم باید عمل بشه . صبح زود ساعت 7:30 رفتیم بیمارستان میر از همون اول اصلا دلش نمی خواست بیمارستان باشه لباسشو به زور عوض کردیم بالاخره به هر طریقی بود سرگرم شد تا ساعت 8:30 که رفت اتاق عمل . این عکسا همه مربوط به قبل از عمله وقتی عز...
18 اسفند 1391

اسفندماه 91

امروز ( دوشنبه 14/12/91) جشن سبزه ها بود البته برنامه واسه بچه های گروه 3 تا 4 سال بود ولی بعضی از بچه های 2 تا 3 هم بودند شما هم که خیلی به جشن و شادی علاقه داری پس تصمیم گرفتم که ببرمت . فردا هم قراره عکس سبزه ها بگیرن . این عکسا هم بعد از اینکه اومدی خونه گرفتم . گرم صحبت با عزیز جونت هستی . اینم اولین لباس فرم مهدکوک شما که البته یه کم بزرگه . البته فقط موقعی که بخواین برین اردو می پوشید. این عکسا رو چند روز پیش گرفتم تازه از خواب نیمروزی بیدار شده بودی رفتی دستشویی و به این ترتیب شلوارتو پوشیدی وقتی داشتم پشت تلفن سوتی که دادی واسه بابا تعریف می کرد...
14 اسفند 1391