اولین مسافرت با قطار
حدوداً از یک ماه قبل تصمیم گرفتیم با خاله نادیا و شوهرش بریم مشهد زیارت امام رضا و دیدن خاله راضیه و هم اینکه آب و هوایی تازه کنیم بلیط قطار تهیه کردیم یه هفته مونده بود به سفر دکتر اجازه مسافرت به خاله نادیا نداد چون تازه باردار شده بود خیلی ضدحال خوردیم بابایی هم با کلی بدبختی تونست چند روز مرخصی بگیره روز چهارشنبه 6/10/91 به اتفاق عزیزجون و بابایی حرکت کردیم از اولی که سوار شدیم شما تا یه نیم ساعتی مدام می گفتی بریم دَدَر .
یه مشکلی که پیدا کردیم پارسا گلی از دستشویی قطار می ترسید چون وسط واگن ها بود و شدیدا تکون می خورد بار اولی که همراه بابایی رفته بودی چنان جیغ کشیده بودی که چند نفر جمع شده بودند پس تصمیم گرفتیم که از پوشک استفاده کنی ولی متاسفانه تو پوشک هم کاری نمی کردی هر جایی که قطار ایستگاه داشت میدویدیم تو دستشویی البته تو مسیر برگشت این مشکل حل شد و دیگه شجاع شدی.
صبح که از خواب بیدار شدی تو تمام کوپه ها سر می زدی و با ادا درآوردنت همه رو سرگرم کرده بودی هراز گاهی هم با مشت پر از شکلات برمی گشتی و می گفتی آقا بوس کرد
کوچولوی شکموی ما در حال خوردن شام ( دقیقا همون ساعت 18:30 که تو مهد غذا می خوردن مدام می گفت من غذا می خوام .....)
نهایتا بعد از 24 ساعت رسیدیم شوهر خاله راضیه و داداشش آقا وحید اومدن دنبالمون تا اون روز می گفتیم عمو سعید ولی نمی دونم چرا اون شب از دور صدا می کردی دایی دایی ... و به این ترتیب دایی سعید و دایی وحید.
دو روز بود که مشهد برف می بارید ولی عصر همان شبی که ما رسیدیم متوقف شده بود فردا صبح رفتیم برف بازی چون امسال شیراز برف نباریده کمی تعجب کرده بودی ولی کم کم شروع کردی به بازی
گل پسر و بابایی
دایی وحید - دایی سعید - پارسا گلی و بابایی
این آدم برفی رو هم دایی سعید درست کرد البته کلاشو جنابعالی برداشتی
عصر رفتیم حرم امام رضا چندین بار صلوات فرستادی و همراه با بقیه نماز خوندی
این چند روز حساب خودتو واسه خاله راضیه و دایی سعید لوس می کردی مثلا اگه یه چیزیو میخواستی می گفتی حتما باید آله راضیه بده خونه خاله رو نگو انگار بمب منفجر شده
مرخصی باباجون خیلی کم بود به خاطر همین مجبور شد یکشنبه عصر برگرده
اون بوس کردن های مسافران قطار کار دستمون داد و همون شبی که رسیدیم متوجه شدیم که سرما خوردی بابا که رفت با دایی سعید شما رو بردیم دکتر خیلی خوب بود که یه کلینیک شبانه روزی به اسم سلامت کودک خیابون وکیل آباد بود که همیشه متخصص اطفال داشت درصورتی که شیراز به زور میشه یه دکتر تو شب پیدا کرد . فردا شب رفتیم کلوپ پاندا که حسابی به عزیز دلم خوش گذشت .
فردا ظهر ناهار مهمون دایی سعید رفتیم پیتزا کُندز که جاتون خالی خیلی خوشمزه بود.
یه خاطره با مزه : به پارسا می گفتم مامان بچه خوب وقتی از خواب بیدار میشه دست و صورتشو میشوره . بعد ازش سئوال می کردم مامان جون بچه خوب وقتی از خواب بیدار میشه چکار میکنه ؟
شما هم خیلی خوشمزه جواب میدادی : غذا مُخوره
این روزا هر جا میریم همین سئوالو ازت می پرسن و از جوابت کلی می خندن چون همش تو فکر خوردنی
شب مهمون آقا مجید برادر شوهر خاله بودیم شش تا بچه بودن که کل خونه رو بهم ریختن سر دسته شیطونا هم شما و شیرین دختر آقا مجید بودین از عکسا کاملا میشه این قضیه رو فهمید
از راست : ساجده - محدثه - پارسا - مهدیه - شیرین
شب آخر هم خونه مادر شوهر خاله راضیه بودیم میوه خوردن شما تو این چند روز واسه همه عجیب بود طوری که مجبور می شدیم میوه ها رو قایم کنیم مخصوصا پرتقال .
یه خاطره بامزه : روز اولی که خونه خاله راضیه بودیم یه درختچه مصنوعی که میوه پرتقال داشت تو اتاق بود پارسا فکر کرد مثل درختِ تو خونه عزیزه ، گیر داده بود که بچینم یه پرتقال چید بعد هم گفت بشقاب و چاقو بیارید ما هم طوری که نفهمه پرتقالو عوض کردیم و درختچه رو از دیدش پنهان کردیم.
خداحافظی شیرین و پارسا خیلی جالب بود .
فردا ساعت 8 صبح رفتیم ایستگاه راه آهن ساعت 9 حرکت کردیم .وقتی رسیدیم باباجون منتظرمون بود و حسابی دلتنگ شده بود آخه اولین بار بود که چند روز از هم دور بودیم .
تو این چند روز خاله راضیه ، آقا سعید و خانوادشون خیلی زحمت کشیدن خصوصا آقا وحید که همین جا از همشون تشکر می کنم . انشاء اله جبران کنیم.