سخت ترین روزهای زندگی
فکر می کنم سخت ترین روزهای هر پدر و مادری زمانیه که خدایی ناکرده بچه ها مریض میشن یا یه مشکلی واسشون پیش میاد اون موقع است که دوست دارن تمام زندگیشونو بِدَن ولی دلبنشون سالم باشه روز دوشنبه 30 بهمن یکی از روزهای بسیار سخت من و بابایی بود ماجرا از این قرار بود که به خاطر اینکه پارسا زیاد سرما می خورد و مجبور بود دائما آنتی بیوتیک استفاده کنه دکتر تشخیص داد که لوزه سوم باید عمل بشه . صبح زود ساعت 7:30 رفتیم بیمارستان میر از همون اول اصلا دلش نمی خواست بیمارستان باشه لباسشو به زور عوض کردیم بالاخره به هر طریقی بود سرگرم شد تا ساعت 8:30 که رفت اتاق عمل . این عکسا همه مربوط به قبل از عمله
وقتی عزیز دلمو از بغلم گرفتن حس کردم پیش خودش فکر کرد دارم می فرستمش که یه بلایی سرش بیارن حدودا ده دقیقه ای پشت در اتاق عمل بودم وحشتناک گریه می کرد و جیغ می زد منم از این طرف گریه می کردم بابا هم از درون داغون بود و دید که من تحمل این قضیه رو ندارم منو از بیمارستان برد بیرون تا صداشو نشنوم البته فکر کنم موقعی که می خواستن رگشو پیدا کنن از شدت گریه بی حال شد. چون موفق به گرفتن رگش نشده بودن با ماسک بیهوشش کرده بودن اما باز هم موفق به این کار نشدن حدودا بیست دقیقه بعد که برگشتیم فکر کردیم عمل تموم شده اما دکتر بیهوشی گفت نه گروه من و نه گروه دکتر موسوی نتونستن رگشو بگیرن من که واقعا تحمل شنیدن حرفاشو نداشتم دیگه نتونستم صحبت کنم بابا گفت نمیشه کاریش کرد گفت ما الان تنمون داره می لرزه که این بچه بدون مشکل به هوش بیاد چون اگه نیاز به دارو داشته باشه نمی تونیم بهش تزریق کنیم با این حرفش دلهره شدیدی به جونمون افتاد فقط دعا می کردیم که به هوش بیاد زمانی که صدای گریه شو شنیدم نمی دونید چه حالی داشتم دلم می خواست زودتر برم پیشش و بغلش کنم آقایی که بغلش کرده بود به زور روی دستش نگهش داشته بود روی تخت خودشو بلند می کرد می زد زمین و با تمام قدرت جیغ می زد و گریه می کرد تمام بدنشو سوراخ سوراخ کرده بودن هر دو دست ، پاها و گردنش کبود شده بود حاضر نبود از بغلمون جدا بشه تا اینکه خاله نادیا و عمو علی اومدن دیدنش یه کم آرومتر شد فکر نمی کنم هیچ روزی تا الان انقدر اشک ریخته بود زودتر کارهای ترخیصشو انجام دادیم و تا ساعت یک بعدازظهر رفتیم خونه چون تحمل اونجا رو نداشت انقدر خسته بود که تا ساعت 4 خواب بود بیمارستان که بودیم وقتی یه کم آروم شده بود آقایی که از اتاق عمل آوردش بیرون احتمالا فکر کرده بود فرشته نجاتشه چون تو راهرو دیدش بهش گفت سلام چاکرم عمو ، کلی خندیدیم این چند روزه هر موقع خواستیم راجع به این موضوع صحبت کنیم پارسا پشت هم می گفت نه نه .. یا ازش می پرسیدیم کی دستاتو اینطوری کرده می گفت دکتر . روی هر دست یا پاش حداقل جای 20 تا سوراخ بود حین عمل ما این قضیه رو از عزیز و دائی و بقیه پنهان کردیم ولی عصر که همراه بابا رفته بود پیش عزیز تازه شروع کرده بود به گریه که چی به سر بچه من اومده و خدا رو هزاران مرتبه شکر می کرد که به هوش اومده . امشب هم داشتیم از مهد میومدیم خونه خاله نادیا و عموعلی اومدن که دم در ببیننش آخه نادیاجون بارداره و استراحت مطلقه و نمی تونه از پله بره بالا . بابا که شیفت شب بود ، عموعلی گفت شام بریم بیرون پارسا که علاقه عجیبی به هردوشون داره شروع کرد به گریه که باید باهاشون بریم مجبور شدیم بریم خونه سریع لباسشو عوض کردم و جاتون خالی رفتیم پیتزا شن .
امیدوارم هیچ پدر و مادری شاهد اینچنین روزهای بدی نباشه و هیچ فرزندی مجبور نباشه به خاطر بیماری توی بیمارستان باشه ما که این نصفه روز به اندازه یک ماه واسمون گذشت .
بـــــارالهــــــــــا ...
"زخم "ها .... "رحم" میخواهند ... فقط این دو نقطه را بردار ....
تــــــــــو که خدایی . .
تو دعاهای امشبتون یک جای خالی هم واسه بچه های مریض بذارید.