پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

پارسا كوچولو

سخت ترین روزهای زندگی

1391/12/18 7:29
نویسنده : مامان پارسا
1,417 بازدید
اشتراک گذاری

فکر می کنم سخت ترین روزهای هر پدر و مادری زمانیه که خدایی ناکرده بچه ها مریض میشن یا یه مشکلی واسشون پیش میاد اون موقع است که دوست دارن تمام زندگیشونو بِدَن ولی دلبنشون سالم باشه روز دوشنبه 30 بهمن یکی از روزهای بسیار سخت من و بابایی بود ماجرا از این قرار بود که به خاطر اینکه پارسا زیاد سرما می خورد و مجبور بود دائما آنتی بیوتیک استفاده کنه دکتر تشخیص داد که لوزه سوم باید عمل بشه . صبح زود ساعت 7:30 رفتیم بیمارستان میر از همون اول اصلا دلش نمی خواست بیمارستان باشه لباسشو به زور عوض کردیم بالاخره به هر طریقی بود سرگرم شد تا ساعت 8:30 که رفت اتاق عمل . این عکسا همه مربوط به قبل از عمله

پارسا قبل از عمل

عزیزم

پسر گلم و باباجون

اتاق عمل

وقتی عزیز دلمو از بغلم گرفتن حس کردم پیش خودش فکر کرد دارم می فرستمش که یه بلایی سرش بیارن حدودا ده دقیقه ای پشت در اتاق عمل بودم وحشتناک گریه می کرد و جیغ می زد منم از این طرف گریه می کردم بابا هم از درون داغون بود و دید که من تحمل این قضیه رو ندارم منو از بیمارستان برد بیرون تا صداشو نشنوم البته فکر کنم موقعی که می خواستن رگشو پیدا کنن از شدت گریه بی حال شد. چون موفق به گرفتن رگش نشده بودن با ماسک بیهوشش کرده بودن اما باز هم موفق به این کار نشدن حدودا بیست دقیقه بعد که برگشتیم فکر کردیم عمل تموم شده اما دکتر بیهوشی گفت نه گروه من و نه گروه دکتر موسوی نتونستن رگشو بگیرن من که واقعا تحمل شنیدن حرفاشو نداشتم دیگه نتونستم صحبت کنم بابا گفت نمیشه کاریش کرد گفت ما الان تنمون داره می لرزه که این بچه بدون مشکل به هوش بیاد چون اگه نیاز به دارو داشته باشه نمی تونیم بهش تزریق کنیم با این حرفش دلهره شدیدی به جونمون افتاد فقط دعا می کردیم که به هوش بیاد زمانی که صدای گریه شو شنیدم نمی دونید چه حالی داشتم دلم می خواست زودتر برم پیشش و بغلش کنم آقایی که بغلش کرده بود به زور روی دستش نگهش داشته بود روی تخت خودشو بلند می کرد می زد زمین و با تمام قدرت جیغ می زد و گریه می کرد تمام بدنشو سوراخ سوراخ کرده بودن هر دو دست ، پاها و گردنش کبود شده بود حاضر نبود از بغلمون جدا بشه تا اینکه خاله نادیا و عمو علی اومدن دیدنش یه کم آرومتر شد فکر نمی کنم هیچ روزی تا الان انقدر اشک ریخته بود زودتر کارهای ترخیصشو انجام دادیم و تا ساعت یک بعدازظهر رفتیم خونه چون تحمل اونجا رو نداشت انقدر خسته بود که تا ساعت 4 خواب بود بیمارستان که بودیم وقتی یه کم آروم شده بود آقایی که از اتاق عمل آوردش بیرون احتمالا فکر کرده بود فرشته نجاتشه چون تو راهرو دیدش بهش گفت سلام چاکرم عمو ، کلی خندیدیم این چند روزه هر موقع خواستیم راجع به این موضوع صحبت کنیم پارسا پشت هم می گفت نه نه .. یا ازش می پرسیدیم کی دستاتو اینطوری کرده می گفت دکتر . روی هر دست یا پاش حداقل جای 20 تا سوراخ بود حین عمل ما این قضیه رو از عزیز و دائی و بقیه پنهان کردیم ولی عصر که همراه بابا رفته بود پیش عزیز تازه شروع کرده بود به گریه که چی به سر بچه من اومده و خدا رو هزاران مرتبه شکر می کرد که به هوش اومده  . امشب هم داشتیم از مهد میومدیم خونه خاله نادیا و عموعلی اومدن که دم در ببیننش آخه نادیاجون بارداره و استراحت مطلقه و نمی تونه از پله بره بالا . بابا که شیفت شب بود ، عموعلی گفت شام بریم بیرون پارسا که علاقه عجیبی به هردوشون داره شروع کرد به گریه که باید باهاشون بریم مجبور شدیم بریم خونه سریع لباسشو عوض کردم و جاتون خالی رفتیم پیتزا شن .

امیدوارم هیچ پدر و مادری شاهد اینچنین روزهای بدی نباشه و هیچ فرزندی مجبور نباشه به خاطر بیماری توی بیمارستان باشه ما که این نصفه روز به اندازه یک ماه واسمون گذشت .

 بـــــارالهــــــــــا ...

"زخم "ها .... "رحم" میخواهند ... فقط این دو نقطه را بردار ....

تــــــــــو که خدایی . .

 

تو دعاهای امشبتون یک جای خالی هم واسه بچه های مریض بذارید. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

خاله راضیه
3 اسفند 91 16:29
الهی خاله واست بمیره عزیز دلم، من نمی دونستم الان هم بخدا هنوز تو شوک هستم ، الان هم اشکام نمیذاره ببینم آخه خاله جوجه کوچولوشو از همه بیشتر دوس داره و طاقت یه لحظه ناراحتیشو ندارم از خدا میخوام که هیچ وقت این لحظه ها رو نداشته باشی عزیزم آبجی خانم تو هم بار آخرت باشه که این مسائل رو ازم پنهون میکنی ازت توقع نداشتم
مامان محمدرهام جون
4 اسفند 91 19:02
بمیرم الهی عزیزدلم پارساگلیخداروشکر که الان خوبی وان شالله دیگه هیچ وفقت هیچ وقت مریض نشیدلت شاد وتنت سلامت ولبت خندون پسر خوشگل خالهمامانی حالا وقتشه که برید گردش وتفریح وبستنی خوریآخه شنیدم بستنی بعد از عمل لوزه خیلی مفیده


مرسی . کاش اینطوری بود آخه اصلا نتونستن رگشو پیدا کنن و عمل نشد
مامان رها
5 اسفند 91 1:19
عزیزم بمیرم برات چی کشیدی ؟من کاملا درک میکنم وقتی رهای من رو هم تو بیمارستان بردن اتاق رگ گیری من و بابای رها دیوونه وار اشک میریختیم ..........خیلی سخته خیلی خدا هیچ پدر و مادری رو سر بچه اش امتحان نکنه حالا حال پارسا جون چطوره خوب خوب شده


مرسی عزیزم. خدا رو شکر خیلی خوبه
نسیم-مامان آرتین
5 اسفند 91 10:27
آخه چقدر سخت من که داشتم میخوندم از استرس داشتم میمیردم جه برسه به شماها
عزیزم چی کشیدی ولی خدارو شکر که الان حالش خوبه


مرسی خاله جون
نسیم-مامان آرتین
7 اسفند 91 9:00
مرضیه جون تو قسمت پرسش وپاسخ دیدم سوالتو
خانمی من یه روشی شنیدم وامتحان هم کردیم وخوب هم بوده
1:شلغم رو خوب میشوری وبعد توشو یکم خالی میکنی به اندازه یه توپ کوچولو بعدش ته شلغم وسوراخ میکنی وشلغم وتویه ظرف میزاری بهتره فنجون باشه تا شلغم بالا بمونه وبعد تو اون گودالی که درست کردی عسل میریزی ومیزاره چند ساعت میمونی وبعد میبنی ته فنجون یه مایعی جمع شده اون مایع رو بخورید سر شار از ویتامین وپروتئینه
روش2:دوباره یه گودالی توی شلغم درست میکنی واین دفعه فقط شکر میریزی تو حفره ومیزاره چند ساعت میمونه ومیبینی هی داخل حفره یه آبی جمع میشه واون آبو میل کنید میگن هر کی از این ها بخوره سلامتیش 100% وسیستم ایمنی بدنش بالا میره ودیگه سرما نمیخوره
این روش ومن امتحان کردم و سرماخوردگیم خیلی زود خوب شد وبه آرتینم دادم البته از روش دومی چون تا به حال عسل ندادیم ترسیدم نکنه ضرر بکنه
ایشالا که پارسا جونم هم زود زود خوب میشه


مرسی نسیم جون حتما امتحان می کنم هر چند اصلا شلغم دوست نداره ولی هر طور شده بهش میدم

متین من
7 اسفند 91 23:54
اخی خاله خیلی از خوندن این پست ناراحت شم امیدوارم دیگه این اتفاقها واست نیوفته همیشه شاد وسرحال باشی راستی تین بردم اتلیه پژهان سرپل باغ صفا
نسرین خاله اسما
8 اسفند 91 1:05
آخی پارسا خوشگلم خدا این روزای سخت و ببره دیگه برا هیچ کودک معصومی نیاره انشالله برا پارسا جون که انشالله زود زود خوب بشه
خاله راضیه
8 اسفند 91 8:33
نسیم جون منم قبلا" این روش دومی رو به آبجی گفته بودم اما فکر کنم یادش رفته این روش تو مشهد خیلی رایجه
خاله راضیه
8 اسفند 91 8:35
سلام جیگرای من دلم واستون تنگ شده اینجا بعد از 2 روز باریدن بارون از دیشب داره برف میاد و من کلی یاد روز برف بازیمون افتادم و خندیدم جاتون خیلی خالیه
نسیم-مامان آرتین
8 اسفند 91 9:10
سلام مرضیه جون حتما امتحان کن اما این محلول خانگی طعم شلغم نمیده خیالت راحت باشه
مامان کیارش
8 اسفند 91 21:57
سلام گلم. خیلی از درد کشیدنت ناراحت شدم. آرزو می کنم هر چه زودتر خوب بشی و همیشه سالم و سرحال بمونی عزیز دلم


مرسی عزیزم لطف داری
مامان نوژاجونی
10 اسفند 91 0:23
امیدوارم هرچه زودتر خوب بشه این گل پسرمون .اون لحظات فقط خدا میدونه که به پدر ومادر چقدر سخت میگذره.الهی که هیچ وقت گذارتون به بیمارستان نیفته .خیلی سخته خیلی.
مامان ماهان
11 اسفند 91 16:15
آخی پارسا خوشگلم خدا این روزای سخت و ببره دیگه برا هیچ کودک معصومی نیاره انشالله
رها مامان راستین
21 اسفند 91 13:01
عزیزم چی کشیدی ولی خدارو شکر که الان حالش خوبه ایکاش هنوز عمل نمیکردین عزیزم چقدر ترسیده پسر گلم