اتفاقات 10 روز اخیر
تو این مدتی که نبودم خیلی سرم شلوغ بود و مجبور شدم دو شیفت برم سرکار صبح ساعت 7 از خواب بیدارت می کردم خیلی ناراحت میشدم ولی پسر خوبی بودی تا بیدار میشدی سلام می کردی و تا می فهمیدی می خوای بری خونه عزیزی و عمه جونو ببینی کلی ذوق می کردی صبح تا ظهر اونجا بودی حدودا ساعت یک میومدم خونه ناهار می خوردیم شما رو میرسوندم مهد دوباره می رفتم سرکار تا ساعت 8 یا 9 شب که میومدم دنبالت حدودا 8 روز برنامه تقریبا به این صورت بود البته دو سه روز مهد نرفتی و کلا خونه عزیز جون بودیم چون اونجا به محل کارم نزدیکتر بود و مجبور نبودم صبح زود از خواب بیدارت کنم واقعا خیلی سخت بود دست زن دایی درد نکنه که تو این چند روز از خودم بیشتر مواظبت بود و حسابی بهت خوش گذشته بود کلا به دو تا عزیزا و عمه و زن دایی خیلی علاقه داری و هر موقع میخوایم بریم اونجا خیلی خوشحال میشی بالاخره روز چهارشنبه هفته قبل تموم شد بعد از این همه خستگی تصمیم گرفتیم روز جمعه با عزیزجون و دایی و زن دایی بریم باغ البته چون شب عروسی دخترداییم بود حدودا چهارساعته رفتیم و برگشتیم .
از یک هفته قبل که کارت عروسی به دستمون رسید از صبح تا شب چندین بار می گفتی بریم عروسی مریم ، بریم برقصیم از ماشین که پیاده شدیم چنان ذوقی کردی و شروع کردی به رقصیدن که چند نفر با تعجب نگات می کردن از اول تا آخر عروسی یا داشتی می رقصیدی یا بادقت رقصای جدیدو ضبط می کردی اولش این تیپی بودی
ولی بس که هوا سرد بود نیم ساعت نشده اینطوری شدی
عروسی خوبی بود ولی متاسفانه یکی از فامیل که دایی عروس خانم میشد و سرطان خون داشت صبح عروسی فوت شد و برای مراسم تدفین یکشنبه صبح رفتیم شهرستان اونجا هم با کارا و شیطونیهای شما اوضاع داشتیم موقعی که جنازه رو میاوردن بغل عموی بابا بودی همه لااله الا الله می گفتن شروع کردی به دست زدن و هورا کشیدن که عمو دستتو گرفته بود میگفت عابرومونو برد عصر تو مراسم ختم شربت پرتقال آوردن از اونجایی که با دیدن هر محصولی که مرتبط با پرتقال باشه از خود بی خود میشی دست می زدی و با ذوق می گفتی بیارین اینجا تو اون گیرو دار که همه گریه می کردن یه عده با دیدن این حرکت خندشون گرفت نقطه ضعف ما رو پیدا کردی و چند بار با حالت مسخره بازی بلند شدی رقصیدی که سریع با یه چیزی حواستو پرت می کردم بعدم می گفتی منم برم گریه کنم . بابا ندارن ؟!! باباشون مُرده ؟؟
اینم از جریانات زندگی که هر روزش یه طوریه و از فردای خودمون خبر نداریم .