پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 30 روز سن داره

پارسا كوچولو

اتفاقات 10 روز اخیر

1392/3/1 10:34
نویسنده : مامان پارسا
1,004 بازدید
اشتراک گذاری

تو این مدتی که نبودم خیلی سرم شلوغ بود و مجبور شدم دو شیفت برم سرکار صبح ساعت 7 از خواب بیدارت می کردم خیلی ناراحت میشدم ولی پسر خوبی بودی تا بیدار میشدی سلام می کردی و تا می فهمیدی  می خوای بری خونه عزیزی و عمه جونو ببینی  کلی ذوق می کردی صبح تا ظهر اونجا بودی حدودا ساعت یک میومدم خونه ناهار می خوردیم شما رو میرسوندم مهد دوباره می رفتم سرکار تا ساعت 8 یا 9 شب که میومدم دنبالت حدودا 8 روز برنامه تقریبا به این صورت بود البته دو سه روز مهد نرفتی و کلا خونه عزیز جون بودیم چون اونجا به محل کارم نزدیکتر بود و مجبور نبودم صبح زود از خواب بیدارت کنم واقعا خیلی سخت بود دست زن دایی درد نکنه که تو این چند روز از خودم بیشتر مواظبت بود و حسابی بهت خوش گذشته بود کلا به دو تا عزیزا و عمه و زن دایی خیلی علاقه داری و هر موقع میخوایم بریم اونجا خیلی خوشحال میشی بالاخره روز چهارشنبه هفته قبل تموم شد بعد از این همه خستگی تصمیم گرفتیم روز جمعه با عزیزجون و دایی و زن دایی بریم باغ البته چون شب عروسی دخترداییم بود حدودا چهارساعته رفتیم و برگشتیم .

می خوام برم آب بازی ...

 تو رو خدا ...

 برم بازی کنم

 این درختا چقدر خوشکله

کباب بزنم

از یک هفته قبل که کارت عروسی به دستمون رسید از صبح تا شب چندین بار می گفتی بریم عروسی مریم ، بریم برقصیم از ماشین که پیاده شدیم چنان ذوقی کردی و شروع کردی به رقصیدن که چند نفر با تعجب نگات می کردن از اول تا آخر عروسی یا داشتی می رقصیدی یا بادقت رقصای جدیدو ضبط می کردی اولش این تیپی بودی

آب میوه بخورم عکس بگیر

 ولی بس که هوا سرد بود نیم ساعت نشده اینطوری شدی

 بادکنک میخوام

عروسی خوبی بود ولی متاسفانه یکی از فامیل که دایی عروس خانم میشد و سرطان خون داشت صبح عروسی فوت شد و برای مراسم تدفین یکشنبه صبح رفتیم شهرستان اونجا هم با کارا و شیطونیهای شما اوضاع داشتیم  موقعی که جنازه رو میاوردن بغل عموی بابا بودی همه لااله الا الله می گفتن شروع کردی به دست زدن و هورا کشیدن که عمو دستتو گرفته بود میگفت عابرومونو برد عصر تو مراسم ختم شربت پرتقال آوردن از اونجایی که با دیدن هر محصولی که مرتبط با پرتقال باشه از خود بی خود میشی دست می زدی و با ذوق می گفتی بیارین اینجا تو اون گیرو دار که همه گریه می کردن یه عده با دیدن این حرکت خندشون گرفت نقطه ضعف ما رو پیدا کردی و چند بار با حالت مسخره بازی بلند شدی رقصیدی که سریع با یه چیزی حواستو پرت می کردم بعدم می گفتی منم برم گریه کنم . بابا ندارن ؟!! باباشون مُرده ؟؟

اینم از جریانات زندگی که هر روزش یه طوریه و از فردای خودمون خبر نداریم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

خاله راضیه
1 خرداد 92 10:48
الهی خاله فدات بشه شیطون بلای من دلم واست یه ذره شده خوشکل و خوشمزه من
راستی پیشاپیش روزت مبارک ای مرد کوچک از طرف من به بابایی هم تبریک بگو ایشالله 120 سال سایه اش بالا سرت باشه


مرسی خاله جون به عموسعیدم تبریک بگو
خاله ی امیرعلی
1 خرداد 92 15:13
الهی بگردم چقدر ساعتِ کاریت زیاد بوده؛ حسابی خسته شدی پس..
ولی خداروشکر ب پارساجون ک خیلی خوش گذشته..؛)
چ عکسای قشنگی؛ پارسای ناز..


آره واقعا . اون که در هر صورت در حال رقص و خوش گذرونیه.
هیراد و عمه لیلاش
2 خرداد 92 1:01
پارسا کوچولو بزرگ مرد کوچک پیشاپیش روزت مبارک
♥ نیم وجبی ♥
3 خرداد 92 12:54
هزار ماشالله چقدر این لباس سبزا بهت میاد عزیییییز دلم ایشالا دومادی خودت
نسرین خاله اسما
3 خرداد 92 23:53
یلاد با سعادت مولود کعبه مولی الموحدین ،امیرالمومنین، امام علی (ع) محضر امام عصر و الزمان، امام الانس و الجان حجت ابن الحسن العسکری حضرت مهدی عجل الله تعالی فرج و تمام عاشقان حضرت تبریک وتهنیت باد.
نسرین خاله اسما
3 خرداد 92 23:55
ماشالله پارسا جون چقدرم خوشتیپ شده بودی تو عروسی
نسیم-مامان آرتین
4 خرداد 92 8:36
ای جونم ایم پسر ما کلا ستاد روحیه دهیه هر جا باشه لبخند رولب همه میشینه
مامان محمدرهام جون
6 خرداد 92 16:05
خیلییییییییییییییییییی ماهی پسر خوشتیپ